چاله ها

طيبه ذكائي

چاله ها


طيبه ذكائي

يک چاله ي معلق آمدوآمد و طوري قرار گرفت که بلاخره افتادم توش.اين چاله ها مختص من است و نمي توانم به راحتي راجع به شان حرف بزنم.فقط مي توانم بگويم گوشهايم کيب مي شود.صدايم هم در نمي آيد.فقط چشمهايم کار مي کند .اما تاريکي چيزي براي ديدن ندارد .اينجور موقع ها سعي مي کنم به دوران بچگي فکر کنم .چشم هايم را فشار مي دهم و بعد باز مي کنم .حالا نور هست.مثل آبشاري از ستاره هاي کوچک. يکي از آنها را مي چسبم و سعي مي کنم بروم داخل.موفق شدم...............بچه هستم حالا.يادم مي آيد...همه ي کارها انجام شده . همه چيز را مادرم جمع وجور کرده است. لباس بوشيده ايم و توي کوچه ايستاده ايم. زياد منتظر نمي شويم. بدرم مي آيد. همه سوار مي شويم. با برادرم حرفم مي شود. مثل هميشه مي خواهد کنار بنجره بنشيند. زورش هم زياد است. باز من بايد اول سوار شوم و بعد او. خواهر بزرگترم بدون هيچ جروبحثي هميشه کنار آن يکي بنجره مي نشيند. اين دو تا آرزو را به دلم گذاشته اند. ننه هم هست. با اين که بيرزن ريزه ميزه ايست اما تا برسيم باها يم حسابي درد گرفته است. خواهرم چادر سر مي کند وقتي مي خواهد از ماشين بياده شود. مادرم يک روسري به من مي دهد. سر مي کنم. چتري هايم را با دست کنار مي زند و روسري ام را جلو مي کشد. گره اش را محکم مي کند. هر کداممان يک تکه از اثاث را برمي داريم. پدرم زيرانداز را روي دوشش مي اندازد. ننه آرام مي آيد. کنارش راه مي روم تا دستش را بگذارد روي شانه ام. کنار ديوار حياط که سايه خنکي دارد بساطمان را بهن مي کنيم. مادرم چايي مي ريزد. صبحانه مي خوريم. آنقدر چانه اش را دوست دارم.وقتي چيزي مي خورد به بيني اش نزديک مي شود و دهانش در اين بين گم. سفره صبحانه را جمع مي کنيم. بدرم مي گويد :"من اينجا کنار اثاث مي مانم. شماها برويد زيارت کنيد و برگرديد.بعد من مي روم.

برادرم هم مي ماند.حالا ديگر خلوت نيست مثل نيم ساعت بيش.و آدم ها چقدر غريبه به نظر مي آيند.مادرو خواهرم چادر را جلو مي کشند و رويشان را بيشتر مي گيرند. ننه به ديوار تکيه مي دهد .سنجاق روسري را باز مي کند. با انگشتان لاغرش موهاي قرمزش را مي برد زير روسري سفيدش. سنجاق را از بين لبانش برمي دارد و زير گلو مي بندد.هر بار مي خواهد سنجاق را ببندد مي گويم الان است که کار دست خودش بدهد. اما هر بار به خير مي گذرد. چادر را زير بغل جمع مي کند و باز دستش را مي گذارد روي شانه ام.

از ميان اين همه آدم غريبه که نگاه کردنشان تن آدم را مي لرزاند رد مي شويم. بازار سر بوشيده را از دور مي بينم که توي روز چراغ ها يش روشن است. اين همه چيز براي خريدن و مادرم مي گويد:"اينها همه آت اشغال است." مي گويم:"لااقل چند تا از آن النگو هاي رنگي برايم بخر." صاحب مغازه از سر تا باي همه مان را برانداز مي کند و مي گويد:"بفرماييد تو. قابلي ندارد." مادرم جوابش را نمي دهد و راه مي افتد. دست مرا هم مي کشد. تند مي رويم تا به خواهرم و ننه برسيم که جلو افتاده اند. بازار تمام ميشود. از يک کوچه باريک رد مي شويم.گنبد سبزي با دو گلدسته بيدا مي شوند. ننه دستش را روي سينه اش مي گذارد و سرش را بايين مي آورد. از حياط سنگفرش رد مي شويم. روي بعضي از سنگ ها چيزي نوشته شده. ننه مي گويد :"کاش لياقت داشته باشم اينجا بخوابم."
و به سنگ هاي نوشته شده نگاه مي کند. خواهرم مي گويد:"يعني اينها بچه نيستند؟" مادرو ننه مي خندند وکفش ها را به کفشداري مي دهد مادرم. يک تکه مقوا مي گيرد که روي آن نوشته شده سي و هفت. از بين زن ها رد مي شويم و بچه هايي که خوابيده اند روي زمين يا توي بغل مادرشان. مادرم و ننه مي روند تو.خواهرم بشت سر من است و به زني که يک چوب گردگيري توي دستش است مي گويد:"بابا اين که کوچک است." اما زن دستش را گذاشته است روي سينه ام و محکم فشار مي دهد.خوا هرم مي خواهد بيشم بماند. مي گويم:" تو برو. من اينجا منتظر مي مانم." بعد مي خندم تا اينقدر نگران نباشد. با شلوغي جمعيت تو مي رود و گم مي شود بين رنگ چادر ها.و زن همين طور به من نگاه مي کند که مبادا تو بروم. از همان ايوان رد مي شوم و تا کفشداري مي روم. به قفسه ها نگاه مي کنم.کفش هايم را زير گالش هاي ننه مي بينم. از زن مي خواهم کفشم را بدهد.دستش را جلو مي آورد و مي گويد :"شماره" مي گويم کفش خودم است و شماره بيش مادرم. او مي رود آن طرف و کفش هاي چند زني را که تازه رسيده اند مي گيرد. از کنار آنها رد مي شوم و به حياط مي روم.باهايم از داغي سنگ هاي نوشته شده و نشده مي سوزد.اما آنقدر از دست کفشدار و آن زن ديگر که راهم نداد حرصم گرفته که ديگر نمي خواهم حتي آن طرف نگاه کنم.نوشته ي روي سنگ ها را مي خوانم. بعضي ها شان نقا شي هم دارند.خوب که نگاه مي کنم مي بينم يک شانه است.خنده ام مي گيرد.بلند مي شوم از کنارش و مردي را مي بينم که نگاهش تنم را مي لرزاند. مي خواهد نزديک شود و انگار دارد چيزي هم مي گويد. تند از کنارش رد مي شوم و بقيه راه را با باي برهنه مي دوم.از در بيرون مي روم و بين آدم هاي غريبه گم مي شوم.از کوچه مي گذرم. کنار يک در چوبي چند تا تابوت مي بينم و صداي چکش و ميخ مي آيد .تنم مورمور مي شود.سايه اي را نزديکم حس مي کنم.همان مرد است. فرار مي کنم و هي بشت سرم را نگاه مي کنم. او هم قدم هايش را بزرگتر بر مي دارد. زير بايم خالي مي شود . مي افتم توي يک چاله . اشک هايم اول نمي گذارند بفهمم کسي که دستم را گرفته و کمکم مي کند کيست. با دست ديگرم اشک هايم را باک مي کنم و مي بينم بازويم در دست همان مرد است. و چنان فشارش مي دهد که جيغم در مي آيد. داد مي زنم"کمکم کنيد" مردم دورمان جمع مي شوند و مرد راهي شان مي کند. اما من همان طور توي چاله باقي مي مانم.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30247< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي